به جفت چشم سیاه و به ابروی طاقت


که در فراق تو ام نیست بیش از این طاقت

هلاک می شوم آخر بیا و دستم گیر


که پاد زهر دل است آن لب چو تریاقت

مگر هم ایلچی آه صبح گاهی من


بر تو آید و باز آورد ز ییلاقت

به زندگانی خویش از تو راحتی نبود


مرا اگر بنمیرد رقیب ایقاقت

پری وشا تو چه ترکی که کم فرشته بود


به شکل و شیوه و خوی و سرشت و اخلاقت

مگر در آینه بینی وگرنه ممکن نیست


به نیکویی که نظیری بود در آفاقت

به باغ سرو در آرد به پای بوس تو سر


اگر ز موزه به عمدا برون کنی ساقت

کلاه بر نه و زلفت به دوش باز انداز


نهان مکن که دریغ است زیر قلپاقت

خوشا که حلقه بجنبانم و تو گویی کیست


نزاری آه بر آرد که من ز عشاقت

به زینهار که با حسن طلعتی که توراست


به چشم پاک نظر کی کنند عشاقت

به دفع چشم بد از روی بر مگیر نقاب


که بس عجایب و خوب آفرید خلاقت

اگر چه سرمه شود استخوانم اندر خاک


بود روان نزاری هنو ز مشتاقت